اردیبهشت بود که پروژه ام رو گرفتم یه پروژه ی 17صفحه ای که باید ترجمه اش میکردم و تو لاتک(زیپرشین) می نوشتمش.بقیه بچه ها که پروژمو دیدند حسودی کردن که مال تو کمه و راحته و خوش بحالت و ... که باعث شد پروژم دچار طلسم شه!
اولش که میانترم ها بود بعد خود امتحانا بعدم ماه رمضون و ترم تابستانی، تعطیلات دو هفته ای خود دانشگاه و وسط همه ی اینا برنامه ای رو یاد گرفتم که هیچ کس حتی اسمشم نشنیده بود.بعد از کلی تلاش بالاخره تصمیم گرفتمم ببرم تحویلش بدم تا واسه اومدن نی نی آماده باشم ولی انگار تازه آغاز طلسم بود.بعد از کلی پیاده روی و اتوبوس سواری رسیدم در دانشگاه و جیرینگ...!
فلشمو نیاوردم!فقط صورتمو بعد از نیم ساعت پیاده روی بیهوده تصور کنین.حالا بماند پدر جان با چه مصیبتی فلش رو آورد و استاد هم طبق معمول همه استادا ایراد بنی اسرائیلی گرفت و گفت برو درست کن بیار.
پس هنوز طلسمه کار داشت باهام.دیروز بالاخره عزممو جزم کردم که دیگه بدم و حتی اگه نمره کم میکنه قبولش کنه.با دختر خاله رفتیم دانشگاه و بازم استاد چندتا ایراد الکی گرفت و گفت همینجا درست کن بده.بعداز کلی کلنجار با کامپیوتر های خراب دانشکده داشتم به یه موفقیت هایی می رسیدم که تلفنم زنگ زد:
-سلام عمه جون خوبی؟
+سلام.مبارکه خاله شدی.حالشون خوبه؟
-کی؟چی؟خاله؟من؟کجا؟توهم زدی عمه!من دانشگام اونا هم خونه ان.
+نه بابات زنگ زد گفت داری خاله میشی.
-باشه باشه من الان میرم.
اینکه چیجوری از هیجان کل هیکلم داشت میلرزید و سعی داشتم برنامه رو درست کنم رو فقط باید از دخترخاله پرسید.آخرش گفتم بیخیال میرم به استاد میگم دارم خاله میشم من میرم.همچین با هول رفتم پیش استاد که فکرکنم استاد هم استرس گرفت و گفت برو مشکلی نیست مبارکه.
بدو بدو خودمو رسوندم بیمارستان و بعدتقریبا چهار ساعت طــــــولانی بالاخره عشق خاله رو آوردن.
براتون از این استرس های خوب آرزو میکنم.
بااینکه پروژه رو تحویل ندادم ولی امیدوارم دیگه طلسمش شکسته باشه.