13 دلیل برای اینکه

من تقریبا هر روز به دلایلی که چرا باید زنده بمونم فکر میکنم ولی واقعا

دلیل قانع کننده ای کهبتونه به زندگی امیدوارم کنه وجود نداره.

شاید دلیل اصلی و مهم اینکه الان زنده ام اینه که به خدا و اون دنیا

اعتقاد دارم و مطمئنم که اگهخودمو بکشم همه چیز رو میبازم و مسلما

خیلی بدتراز این دنیا و مشکلاتش انتظارمو میکشه پسسعی میکنم 

خودم رو قانع کنم که باید زنده بمونم و هیچ کار خدا بیهوده نیست 

هرچند که تاحالا هدف ازخلقتم رو ندونستم.

ولی مثل همه اونایی ک تو چالش شرکت کردن نمیتونم به خاطر خانواده و دوستانزنده بمونم چون اهمیتی براشون ندارم.نمیتونم فقط با امید و آرزوی اینکه باید با یار کلی خوش بگذرونیم وگردش بریم و... یا اینکه باید بچه های خوبی تربیت کنم،مشکلات رو تحمل کنم.

من 13 دلیل برای زنده بودن ندارم ولی فقط یه امید بزرگ و قوی به خدا دارم.

۶ نظر ۳ لایک

طلسم شیرین

اردیبهشت بود که پروژه ام رو گرفتم یه پروژه ی 17صفحه ای که باید ترجمه اش میکردم و تو لاتک(زیپرشین) می نوشتمش.بقیه بچه ها که پروژمو دیدند حسودی کردن که مال تو کمه و راحته و خوش بحالت و ... که باعث شد پروژم دچار طلسم شه!

اولش که میانترم ها بود بعد خود امتحانا بعدم ماه رمضون و ترم تابستانی، تعطیلات دو هفته ای خود دانشگاه و وسط همه ی اینا برنامه ای رو یاد گرفتم که هیچ کس حتی اسمشم نشنیده بود.بعد از کلی تلاش بالاخره تصمیم گرفتمم ببرم تحویلش بدم تا واسه اومدن نی نی آماده باشم ولی انگار تازه آغاز طلسم بود.بعد از کلی پیاده روی و اتوبوس سواری رسیدم در دانشگاه و جیرینگ...!

فلشمو نیاوردم!فقط صورتمو بعد از نیم ساعت پیاده روی بیهوده تصور کنین.حالا بماند پدر جان با چه مصیبتی فلش رو آورد و استاد هم طبق معمول همه استادا ایراد بنی اسرائیلی گرفت و گفت برو درست کن بیار.

پس هنوز طلسمه کار داشت باهام.دیروز بالاخره عزممو جزم کردم که دیگه بدم و حتی اگه نمره کم میکنه قبولش کنه.با دختر خاله رفتیم دانشگاه و بازم استاد چندتا ایراد الکی گرفت و گفت همینجا درست کن بده.بعداز کلی کلنجار با کامپیوتر های خراب دانشکده داشتم به یه موفقیت هایی می رسیدم که تلفنم زنگ زد:

-سلام عمه جون خوبی؟

+سلام.مبارکه خاله شدی.حالشون خوبه؟

-کی؟چی؟خاله؟من؟کجا؟توهم زدی عمه!من دانشگام اونا هم خونه ان.

+نه بابات زنگ زد گفت داری خاله میشی.

-باشه باشه من الان میرم.

اینکه چیجوری از هیجان کل هیکلم داشت میلرزید و سعی داشتم برنامه رو درست کنم رو فقط باید از دخترخاله پرسید.آخرش گفتم بیخیال میرم به استاد میگم دارم خاله میشم من میرم.همچین با هول رفتم پیش استاد که فکرکنم استاد هم استرس گرفت و گفت برو مشکلی نیست مبارکه.

بدو بدو خودمو رسوندم بیمارستان و بعدتقریبا چهار ساعت طــــــولانی بالاخره عشق خاله رو آوردن.

براتون از این استرس های خوب آرزو میکنم.

بااینکه پروژه رو تحویل ندادم ولی امیدوارم دیگه طلسمش شکسته باشه.

۳ نظر ۱ لایک

عشق خاله

همیشه حسرت اونایی رو داشتم که زود خاله شدن خیلی ها رو می شناسم که وقتی هنوز خودشون بچه بودن خاله شدن! همیشه خاله شدن رو دوست داشتم انگار که یه جور لاکچری بودن باشه میشه باهاش پز داد که "من یه خاله ام" ولی حالا به این نتیجه رسیدم که زود خاله شدن لذتی نداره باید وقتی خاله بشی که معنای تولد و انتظار برای تولد رو درک کنی این که  روزا و هفته هارو برای اومدنش لحظه شماری کنی لذت بخشه این که بتونی با سلیقه خودت براش لباس بخری لذت بخشه این که بتونی تکون خوردناشو لمس کنی و دلت ضعف کنه براش لذت بخشه.

خاله شدن خیلی لذت بخشه!


                              

۷ نظر ۵ لایک

سکوت

از وقتی یادم هست کم حرف بوده ام.کم حرف که می گویم یعنی هیچ حرفی نمی زدم غیر از سلام و خداحافظ که آن هم کمتر کسی می شنید و توجه میکرد.حتی بنا به تعریف مادرم تا سال ها بقیه فکرمیکردند من لال هستم و طبق معمول پیشنهاد دکتر و دارو به راه بود.در خانه وضع فرق میکرد پرجنب و جوش پر حرف تر.نه اینکه مثل بقیه بچه ها پرحرفی کنم نه،فقط کمی حرف میزدم.بزرگتر که شدم این خصلت هم با من بزرگ شد.خودم دوستش داشتم.حرف نزدنم ازخجالت نبود از بی توجهی دیگران هم نبود سکوت را دوست داشتم و دارم.حرف هایی که بقیه می زنند برایم بی معنی هستند یا غیبت میکنند یا تهمت میزنند یا به چیز بی ارزشی افتخار میکنند یا دروغ می گویند یا....(البته منظورم دورو بری های خودمه نه همه مردم) و وقتی همراهیشان نکنی میشوی منزوی ،گوشه گیرو بی احساس تازگی ها برچسب بی ذوق هم خورده ام چون به اینکه مدل گوشی اش از همه بالاتر است ذوق نمیکنم یا چون وقتی مشکلات خدادادی دیگران را مسخره میکند نمیخندم!

گویا همه این ها بیماری است و من بیمار شناخته میشوم.در خانه که حرف میزنم  واز طرف مادر در مهمانی ها نقل قول میشود همه تعجب میکنند.مگر او حرف میزند؟!مگر نظر میدهد؟!

مهمانی که نخواهم بروم کارم راحت است.میگویم فرض کنید آن گوشه نشسته ام و نگاه میکنم.منکه حرف نمیزنم بودنم چه فرقی میکند والبته که همه می پذیرند.

تمام این سال ها فقط سکوتم را برای یک نفر شکستم.فقط یکی هست که سکوت را درک میکند.حال من مانده ام و ده روز نبودنش.

۳ نظر ۴ لایک

یار این روزهایم

درس که داشته باشی ساعت ها بیشتر کش می آیند روزه  هم که باشی ساعت ها خواب می روند.در این روزهای طولانی یکی هم هست که همپای من مینشیند.باهم درس می خوانیم باهم استرس میکشیم و به استاد پیر بازنشسته نشده ای که همه ی جزوه اش پر از اشتباه است فکر!میکنیم.من که می خوابم مینشیند یک گوشه ومنتظرم میماند کمی که بخواهم تنبلی کنم و گوشی به دست باشم،جزوه سنگین و برنامه درس های نخوانده را هی نشانم میدهد.

اگر یار این روزهایم نباشد،نمی توانم.درس خواندن بدون او سخت است.نباشد،پایم خواب میرود معده ام درد میکند.از وقتی یادم هست،بود تاریخ تولدش را که میپرسم می رسد به روزهای درس مادرم.یار مادر هم بود.پیش خواهر هم بود عضو جدانشدنی خانواده ماست.کمی میترسم مادر را می بینم و نتیجه درس خواندنش که دوقلو ها اجازه ادامه ندادند و خواهرم که در هیچ کنکوری موفق نشد.می ترسم تمام این خواندن ها،بیدار ماندن ها،استرس ها،فیلم ندیدن ها.... همه بی نتیجه باشد.شاید سرنوشت پیش این میز نشین ها باشد.

پارسال عید میخواستم لباس نو تنش کنم.رنگ زردش را دوست داشتم ولی سفید بهتر بود.سپردمش دست پدر ولی سفید من کجا سفید پدر کجا!؟نمی دانم چرا ولی رنگش مرا یاد زندان می اندازد.سعی کردم کمی با نقاشی بهترش کنم ولی هیچ وقت فرصتش نشد.

هرچند کمی ترسناک است همیشه معنای امتحان و سختی دارد ولی یار این روزهایم را دوست دارم. 


۴ نظر ۳ لایک

غیر انتخاباتی

+

گاهی وقتا بی توجهی به آبرو و سوژه شدن لازمه!گاهی کاری که فقط دلتون میگه رو انجام بدین البته اولش مطمئن بشین که عوارض جانبی نداره.من وقتی که دلم گولم میزد کمی دیوونگی کنم مطمئن بودم هرگز دوباره اون آدمارو نمی بینم.تو یه جشنواره تو دانشگاه تو قسمت تربیت بدنی مسابقه دارت گذاشته بودن و یکی از آرزوهای من امتحان کردن دارت بود.هرچند که اونجا هیچ دختری نبود و همه پسرا هم حرفه ای بودن ولی به طور مطلق به حرف دلم گوش دادم و به زور واسه خودم جا باز کردم و اولین نشانه گیری و ...خب اصلا زور بازوی من پاسخگو نبود خوب جایی میخورد ها ولی نمی چسبید دومی هم نچسبید ولی سومی رو با تمام نیروم زدم و چسبید گوشه ی گوشه :)) اصلا هم به صدای پوزخند و لب های کج شدشون توجهی نکردم و باقیافه "مگه چیه؟" صحنه رو ترک کردم یعنی کلا فرار کردم.



+

بچه ها:استااااد این قضیه خیلی مهمه؟

استاد:چطورمگه؟

بچه ها:آخه نوشتین قضیه یارسول!

استاد:  :|

استاد:اسمش "پارسوال"هست.

بچه ها:  :)))

۵ نظر ۴ لایک

فیلم ترسناک

صحنه اول:ترس من از فیلم های ترسناک اینجوریه که: به اصرار یکی از دوستان (همون فرشته ام) فیلم conjuring رو دانلود کردم و به خودم قول دادم که تا وقتی جنبش رو ندارم نگاه نکنم.چند شب نتونستم بخوابم فقط به خاطر وجود یه فیلم ترسناک تو کامپیوترم که تریلرش رو بارها و بارها دیده بودم.


صحنه دوم:اومد و گفت بیا ببینیمش ولی من زیر بار نرفتم،هندزفری رو تو گوشش گذاشتم و یه گوشه دور نشستم و خودمو مشغول کتاب خوندن کردم ولی امان از دوست اذیت کن!لحظه به لحظه رو برام تعریف میکرد:عروسکه تکون خورد،روحه پاشو کشید، روحه داره دست میزنه ...

بماند که چند شب هم با یاد این صحنه خواب نداشتم.


صحنه سوم:خواهر بنده به خاطر روماتیسمش هر روز یه قسمتی از بدنش از کار می افته یه روز انگشتش،یه روز زانوش....دیروز هم زانوش درد میکرد و واسه نمازش مجبور بود از میز استفاده کنه و تنها میز روبه قبله با ارتفاع مناسب میز اتاق منه که باید روی تخت بشینه.


صحنه اصلی: در خواب هفت پادشاه بودم که صدای جیرجیر تخت بیدارم کرد،تخت من هیچ وقت صدا نمیکنه و تو عالم خواب مطمئنم که من تکون نخوردم یهو خواب از سرم پرید و همین که چشمم رو باز کردم یه روح سفید رو دیدم که پایین تختم نشسته بود.سکته ناقص رو که رد کردم فهمیدم روح سفید پوش خواهر گرامیم هستش.

حالا که بهش فکر میکنم عکس العملم به طور پیش فرض باید لگد زدن می بود ولی فقط خدا حفظشون کرد.


نتیجه اخلاقی:دیگران رو مجبور به دیدن فیلم ترسناک نکنید!

۷ نظر ۵ لایک

امسال

امسالم سریع ترین روزهایش را سپری می کند آنقدر سریع که حتی طعم روزهای خوش را حس نمیکنم.امسال پر از برآورده شدن بود همین چند روزش هم عالی گذشت ولی آنقدر سریع گذشت که خوشی اش یادم نمانده.

کلی فیلم جدید دیدم همانهایی که مدت ها برایشان برنامه ریزی کرده بودم کلی کتاب خواندم ساعت ها وقت صرف خوابیدن و لم دادن کردم در هوای پاک و تمیز پیاده روی کردم به یک سفر یک روزه رفتم و چندین غذای جدید امتحان کردم ولی با همه ی اینها ته دلم خوشحال نیست انگار که اصلا خوش نگذشته باشد.

امیدوارم روزهای آینده ،روزهای بعدِ این سال اگر غمی آمداگر غصه ای به دلم نشست آنقدر سریع بگذرد که  یادم نماند انگار که اصلا بد نگذشته است.

۳ نظر ۵ لایک

سوتی طور

+

پدر:سلام آقای گوساله گوشت مراد...

نه ببخشید، آقای مرادی گوشت گوساله دارین؟

.__.


+

سلام استاد میشه این معادله رو تجزیه کنین؟

استاد:(بعد از کلی زل زدن)این معادله سخته بزنین تو نرم افزار ببینین جواب داره یا نه!؟

خوبه  که دکترای ریاضی داره اگه قراره نرم افزار حل کنه پس مدرکت به چه دردی میخوره؟


+

من رو به آبجی:مربا چی بخوریم؟

آبجی رو به مامی:ماماااان مربا چی داریم؟

مامی:یدونه مربای زردآلو هست بیار بده بابات!

من :|

انتظار خونه تکونی هم دارن!!

۳ نظر ۶ لایک

فرشته

خیلی خوشحالم از اینکه کسی رو دارم که وقت غم و شادی هام هست.وقتی کاملا غمگینم وقتی امتحانمو خراب کردم وقتی ورقمو خالی دادم وقتی تحمل کلاس رو ندارم با یه زنگ بکشونمش پیش خودم و اون فقط با یه جمله حالمو خوب کنه،کاری کنه بخندم و فراموش کنم.

کسی که من دارمش فقط واسه روزای غم و ناراحتیم نیست.روزای شادم روزایی که هیجان زدم وقتی که یه همپا واسه دیوونه بازیام میخوام،بازم هست همیشه هست.

حاضره به خاطر من دیر سر کلاسش برسه،نیم ساعت تو سرما منتظرم بمونه،به خاطر پررو بودنم و دستور هایی که بهش میدم فقط میخنده و از ته دل انجامشون میده،همه ی حسامو درک میکنه و برخلاف بقیه که فکر میکنن من زیادی آدم سرد و خشکی ام،میگه که با من بهش خوش میگذره.

من همچین فرشته ای دارم! 

۳ نظر ۶ لایک
آخرین مطالب
نوانگار
تعریف شانس
جلسه دفاع
غم و شادی
2
زنگ ساعت
دو راهی
جوش هایِ لعنتیِ برنامه بهم زن
لیسانس
کنکور
پربیننده ترین مطالب
عشق خاله
شروع
2
طلسم شیرین
فرشته
آشپزی
نوانگار
دوست یا دشمن
13 دلیل برای اینکه
غیر انتخاباتی
آرشیو مطالب
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
ioi2017
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان