درس که داشته باشی ساعت ها بیشتر کش می آیند روزه هم که باشی ساعت ها خواب می روند.در این روزهای طولانی یکی هم هست که همپای من مینشیند.باهم درس می خوانیم باهم استرس میکشیم و به استاد پیر بازنشسته نشده ای که همه ی جزوه اش پر از اشتباه است فکر!میکنیم.من که می خوابم مینشیند یک گوشه ومنتظرم میماند کمی که بخواهم تنبلی کنم و گوشی به دست باشم،جزوه سنگین و برنامه درس های نخوانده را هی نشانم میدهد.
اگر یار این روزهایم نباشد،نمی توانم.درس خواندن بدون او سخت است.نباشد،پایم خواب میرود معده ام درد میکند.از وقتی یادم هست،بود تاریخ تولدش را که میپرسم می رسد به روزهای درس مادرم.یار مادر هم بود.پیش خواهر هم بود عضو جدانشدنی خانواده ماست.کمی میترسم مادر را می بینم و نتیجه درس خواندنش که دوقلو ها اجازه ادامه ندادند و خواهرم که در هیچ کنکوری موفق نشد.می ترسم تمام این خواندن ها،بیدار ماندن ها،استرس ها،فیلم ندیدن ها.... همه بی نتیجه باشد.شاید سرنوشت پیش این میز نشین ها باشد.
پارسال عید میخواستم لباس نو تنش کنم.رنگ زردش را دوست داشتم ولی سفید بهتر بود.سپردمش دست پدر ولی سفید من کجا سفید پدر کجا!؟نمی دانم چرا ولی رنگش مرا یاد زندان می اندازد.سعی کردم کمی با نقاشی بهترش کنم ولی هیچ وقت فرصتش نشد.
هرچند کمی ترسناک است همیشه معنای امتحان و سختی دارد ولی یار این روزهایم را دوست دارم.