از وقتی یادم هست کم حرف بوده ام.کم حرف که می گویم یعنی هیچ حرفی نمی زدم غیر از سلام و خداحافظ که آن هم کمتر کسی می شنید و توجه میکرد.حتی بنا به تعریف مادرم تا سال ها بقیه فکرمیکردند من لال هستم و طبق معمول پیشنهاد دکتر و دارو به راه بود.در خانه وضع فرق میکرد پرجنب و جوش پر حرف تر.نه اینکه مثل بقیه بچه ها پرحرفی کنم نه،فقط کمی حرف میزدم.بزرگتر که شدم این خصلت هم با من بزرگ شد.خودم دوستش داشتم.حرف نزدنم ازخجالت نبود از بی توجهی دیگران هم نبود سکوت را دوست داشتم و دارم.حرف هایی که بقیه می زنند برایم بی معنی هستند یا غیبت میکنند یا تهمت میزنند یا به چیز بی ارزشی افتخار میکنند یا دروغ می گویند یا....(البته منظورم دورو بری های خودمه نه همه مردم) و وقتی همراهیشان نکنی میشوی منزوی ،گوشه گیرو بی احساس تازگی ها برچسب بی ذوق هم خورده ام چون به اینکه مدل گوشی اش از همه بالاتر است ذوق نمیکنم یا چون وقتی مشکلات خدادادی دیگران را مسخره میکند نمیخندم!
گویا همه این ها بیماری است و من بیمار شناخته میشوم.در خانه که حرف میزنم واز طرف مادر در مهمانی ها نقل قول میشود همه تعجب میکنند.مگر او حرف میزند؟!مگر نظر میدهد؟!
مهمانی که نخواهم بروم کارم راحت است.میگویم فرض کنید آن گوشه نشسته ام و نگاه میکنم.منکه حرف نمیزنم بودنم چه فرقی میکند والبته که همه می پذیرند.
تمام این سال ها فقط سکوتم را برای یک نفر شکستم.فقط یکی هست که سکوت را درک میکند.حال من مانده ام و ده روز نبودنش.